به نقل از سایت سبک تر که اخیرا با دختر ایرانی و همسر سوییسی اش گفتگوییانجام داده پی سی پارسی چکیده ای از این گفتگو را برای شما گرد آوری کرده که در ادامه خواهید خواند. این متن قسمت اول گفتگوی آسو دختر ایرانی با سایت سبک تر است که ادامه این گفتگو را در بخش های بعدی برای شما قرار خواهیم داد.
زندگی توی یک ون و دائمالسفر بودن موضوعیه که برای خیلیها عجیب و دور از ذهنه. ولی این سبک زندگی، روشیه که آسو زن جوون ایرانی و همسر سوییسیش برای زندگی انتخاب کردن. آسو و آشی عکاس و فیلمسازی هستن که چند سالی میشه توی ون قدیمی سی و یک سالهشون در حال سفر و زندگی هستن.
آسو از زندگی حال و گذشتهاش و زندگی مینیمال و جمع و جورش میگه و اینکه چی شد اصلا همچین سبک زندگیای رو انتخاب کرده. با ما و آسو همراه باشین.
-یکم برای ما از آسو و گذشتهی آسو بگو.
من سال ۱۳۵۷ تو اراک به دنیا اومدم. چندسالی رو تو یک شرکت نفتی به عنوان طراح داخلی کار کردم و خیلی زود فهمیدم که من آدم کار کردن تو جای ثابت نیستم. تو ۲۸ سالگی کارم رو تغییر دادم و تو دانشگاه هنر نقاشی رو شروع کردم. اون دوره یکی از بهترین دورههای زندگیم بود، هرچند که من بیشتر عکاس بودم تا نقاش. هفت سال پیش بود که برای یک دورهی کاراموزی عکاسی با یک ویزای یک ساله به سوییس اومدم و اونجا آشی رو دیدم، مرد آرزوهام و بعد ازدواج با آشی دیگه توی سوییس موندگار شدم. من عاشق سفر کردن هستم و اصلا به خاطر همین بود که از ایران بیرون اومدم چون می خواستم دنیا رو ببینم.
-آسو کار و درآمد تو و آشی از کجاست که میتونین این همه توی سفر باشین؟
کار و حرفهی اصلی من توی سوییس عکاسیه و با شوهرم توی کمپانی عکاسی و فیلمسازی خودمون کار میکنیم و تمرکزمون بیشتر روی ساختن فیلمهای مستند و تبلیغاتیه. من و آشی حدود هفت سال پیش که تصمیم به زندگی و سفر توی ون گرفتیم، یواش یواش کار رو به سمتی که میخواستیم سوق دادیم و بعد کلی برنامهریزی، سه سال پیش به هدفمون رسیدیم. کار دیگهای که من انجام میدم ساختن زیورآلات دستساز و فروشش توی بازارها و مغازههای مختلف و یا به شکل آنلاینه. ما توی هر فصلی برای فصل بعد برنامهریزی میکنیم و اینجوری من از قبل بازارهای فروش مقصد بعدی رو پیدا میکنم.
اخیرا هم بلاگم رو شروع کردم که قراره کار جدیدمون باشه. علاوه بر این آشی نویسندهی خیلی خوبیه و برای خیلی از مجلهها مینویسه. من دوست ندارم بدون کار و بی هدف سفر کنیم چون به نظرم آدم بی هدف مثل آب راکد میگنده ولی اگه هدفی توی سفر داشته باشی اون سفر برات معنی متفاوتی پیدا میکنه.
ما روزانه هرکدوم حداقل هفت هشت ساعت کار میکنیم ولی کارمون توی سفر انجام میشه. البته دفترکار ما و ادرسمون توی سوییسه و خیلی وقتها که کارای بزرگتر داریم، برمیگردیم به سوییس و اونجا کار میکنیم. در کل فکر میکنم خیلی از آدمها هستن که میتونن این سبک کار و زندگی رو داشته باشن ولی باید هدفمندانه براش برنامهریزی و تحقیق کنن و مشتریها و راه حلها رو پیدا کنن.
-آسو اصلا چی شد که این سبک زندگی رو انتخاب کردی؟
واقعیتش اون موقع که تهران بودم یک زندگی کاملا متفاوتی با زندگی الانم داشتم. من دختری بودم که توی شهر و توی رفاه خوبی بزرگ شده بود و مشکل مالی نداشت. ولی خوب با وجود این رفاه، هیچوقت اون زندگی و شادیای که منو راضی کنه نداشتم. البته اونموقعها هم همیشه شاد بودم و از دید بیرون همیشه میخندیدم ولی زندگیم هدفمندی خاصی نداشت، چون احساس میکردم که خودم نیستم .
من همیشه دلم میخواست یک زندگی خاص داشته باشم و دنبالهروی کسی نباشم. یادمه همیشه بهم میگفتن تو یک شورشی هستی چون هیچوقت دوست نداشتم کارهای بقیه رو تکرار کنم. فک میکنم همین موضوع بود که منو کشوند به روش زندگیای که با روش زندگی معمولی کاملا متفاوته. یادمه حتی وقتی که ازدواج کردم برخلاف خیلی از آدمها دوست نداشتم جشن عروسی بگیرم و هنوزم خوشحالم که این کار رو نکردم.
یکی از آرزوهای همیشگی بچهگیم این بود که خونهام رو همیشه با خودم حمل کنم. یادمه توی ایران هم مخصوصا وقتی بچه بودیم خیلی در مورد کاروان و کمپر وَن و این چیزها نمیدونستیم یا حداقل من نمیدونستم. تا اینکه حوالی سیزده سالگی بود که برای اولین بار یک کاوران دیدم و با هیجان به پدرم گفتم پس شدنیه که آدم خونهاش رو دنبال خودش بکشه و فقط یک آرزو نیست! ولی بابام میگفت امکان نداره تو ایران با خودت خونه ات رو اینور اونور ببری و پارک کنی.
خلاصه اینجوری بود که موضوع از سرم بیرون رفت ولی آرزوش باهام موند. تا اینکه به سوییس اومدم و چشمم به کاروانها افتاد و اون آرزوی گذشته تو ذهنم جرقه زد. اون موقع اصلا آشی رو ندیده بودم و تو فکرم بود که تمام پولی که کار میکنم رو جمع کنم تا بتونم برای خودم یک کمپر ون بخرم و توش زندگی کنم. بعدتر که آشی رو دیدم از همون اول فهیمدم که مرد خیلی خاصیه. مردی که تمام زندگیش رو سفر کرده و تمام تجربههاش تو سفره. وقتی از سفر آخرش به استرالیا برام صحبت کرد، برق از سرم پرید و فهمیدم که من باید با این مرد بمونم و اون زندگی خاصی که دنبالشم رو باهاش بسازم، چون اون هم دوست نداره مثل آدمهای معمولی زندگی کنه.
یادمه اون موقع ها یک ماشین استیشن داشتیم که صندلی پشتش رو خوابونده بودیم و خیلی وقتها توی سفر توی همین ماشین میخوابیدیم. خلاصه بعد یک مدت من ایدهی کاروان رو مطرح کردم و ونمون رو خریدیم و شروع کردیم باهاش سفر کردن. بعد یکسال سفر کردن بود که به این نتیجه رسیدیم که اصلا چرا باید خونهی ثابت داشته باشیم؟ ما میتونیم یک زندگی مینیمال داشته باشیم و برای همیشه توی همین ون زندگی و سفر کنیم. اون موقع بود که فهمیدم زندگی مینیمال و غیر مصرفگرا رو دوست دارم.
یک چیز دیگه هم این بود که من دیدم که خیلی از آدمها دارن به شدت و بیشتر از نیازشون کار میکنن که خونهی بزرگ داشته باشن، دوتا ماشین داشته باشن و آخر سال یک سفر برن. ولی که چی؟ یازده ماه کار برای یک ماه تفریح و این چیزی نبود که من از زندگی بخوام؛ اینکه اینهمه کار بکنم و پول دربیارم و قسط و مالیات بدم ولی وقتی برای خودم نداشته باشم. این که خونه ی بزرگتری داشته باشم و بعد برای نگهداریش مجبور به کار بیشتری باشم چیزی نبود که منو خوشحال کنه.
ما هردومون کارمون رو دوست داریم ولی عقیده داریم نباید آدم اونقدر کار کنه که تمام وقتش برای درآوردن پول بره و اسیر اون پول بشه، درواقع این پوله که باید اسیر ما باشه. تمام این چیزها کافی بود که مطمئن شم من این مدل زندگی کردن رو نمیخوام بلکه یک زندگی مینیمال میخوام که وقتم برای خودم باشه و بتونم توش ادمها و جاهای جدید ببینم. با در نظر گرفتن همهی این موضوعات بود که این سبک زندگی رو انتخاب کردم: اینکه توی ونم زندگی، کار و سفر کنم.
-آسو آیا تو زمان ایران بودنت هم همچین شخصیت مینیمال و غیر مصرفگرایی داشتی؟
واقعیتش رو بگم نه متاسفانه! توی ایران من دختری بودم که دوست داشتم خرید کنم و پول خرج کنم، ولی خوب هیچ کدومش پول خودم هم نبود و پول پدرم بود. ولی انگار بعد از اینکه خودم شروع کردم به کار کردن و رو پای خودم وایستادن، تازه چشمم به دنیا باز شد. بعدش هم که سفر کردن رو شروع کردم –و البته سفر جادهای و نه به شکل یک توریست- با دیدن ادمهای مختلف و حرف زدن با اونها دید من نسبت به دنیا عوض شد.
البته باید اعتراف کنم کسی که دید من رو خیلی عوض کرد آشی بود. من آدمی بودم که خیلی حوصلهی خوندن و دنبال کردن اخبار رو نداشت و آشی عاشق اینه که خبرهای دنیا رو هرروز دنبال کنه. آشی عادت داشت خبرها رو برای من بخونه و معمولا بعد از خوندن خبرها کلی بحث فلسفی و سیاسی و تاریخی در مورد اتفاقها و سیاستهای توی دنیا، ماجرای بانکها و سیستم سرمایهداری و خیلی چیزهای دیگه شروع میشد. ما هرروز یکی دو ساعتی از این بحثها تو خونه داشتیم و این باعث شد که منی که چشمهام خیلی روی دنیا بسته بود دیدم به دنیا عوض بشه. بعد از اون هم با تحقیق و سفر و دیدن مردم دنیا دیدم بیشتر از قبل باز و عوض شد.
من دیگه به دنیا از یک دید دیگهای نگاه میکردم و دیگه اون دختری نبودم که هی حساب بانکیش رو چک کنه و فک کنه فقط با پول زیاد میشه سفر کرد و یا خونه باید بزرگ باشه که بشه توش بشه نفس کشید. من تغییر کرده بودم و تازه فهمیده بودم که زندگی یک چیز دیگه است و دیگه ترجیح میدادم مینیمال باشم و اون عادت مصرفگرایی رو کنار بذارم.
بخوام یکم بیشتر توضیح بدم باید بگم مثلا من دوست دارم لباس خوب بپوشم ولی بعدتر فهمیدم که اگه فقط یک جفت کفش خوب داشته باشم کافیه و همهجا میتونم ازش استفاده کنم و و واقعا نیازی به ده تا کفش ندارم. نگهداریش هم اینجوری راحتتره و جای زیادی هم نمیخواد. این شکلی بود که هی همه چیز کوچیکتر و خلاصه تر شد. منم دیگه نمی خواستم یک خونهی ثابت داشته باشم، دوست داشتم توی ونم زندگی کنم و باید سعی میکردم زندگیم رو کوچیک و کوچیکتر کنم و اینجوری شروع کردم به مینیمال شدن.
-معلومه که آشی تاثیر زیادی توی زندگیت داشته. یکم از آشی برامون بگو.
آشی ۱۴ سال از من بزرگتره و مرد خیلی خاصیه. از همون موقعی که دیدمش جالبی و خاص بودن این مرد برای من این بود که تمام دنیا رو سفر کرده بدون اینکه پولدار باشه. آشی توی سفرهاش کار میکرده و خرج خودش رو درمیاورده. مثلا با کشتی به جنوب امریکا میره و با کار توی کشتی پول بلیطش رو در میاره. بعدم که به امریکا میرسه با کار کردن تو کافهها خرج زندگیش رو در میآورده.
رشتهی تحصیلی آشی مکانیک هواپیما بوده و بعد تو بیست سالگی از سوییس به امریکای جنوبی میره و سه چهارسالی تو امریکای جنوبی کولهگردی می کنه. بعد از اون هم چند سالی به آسیا و بعد هم نیوزیلند میره. توی نیوزیلند کار جدیدی رو انتخاب میکنه که یکجوری کل زندگیش رو تغیییر میده و اون کار توی اصطبل اسب و تربیت اسب بوده. بعدتر توی استرالیا تصمیم میگیره یک سفر ماجراجویانه با اسب انجام بده و برای این سفر حدود ۶ سال طول میکشه تا ۵ تا اسب رو آماده و انتخاب کنه. این سفر از جنوب به شمال استرالیا بوده و خیلی تو رسانههای اون موقع معروف میشه.
آشی فیلمبرداری رو از پدر کوهنورد و فیلمبردارش به ارث برده بوده و در طول این سفر که سه سال طول میکشه شروع میکنه به فیلم گرفتن از تمام مراحل سفر. اینجوری کم کم فیلمسازی تبدیل به حرفهی اصلیش میشه.
آشی واقعا مرد خاصیه و تاثیر زیادی توی زندگی من داشته، مردی که بودن باهاش واقعن من رو تغییر و رشد داد و من بابت این قضیه خیلی خوشحالم.